به مدت ده دقیقه هیچکس صحبت نکرد. در عوض، مات و مبهوت و نامطمئن به سمت کوه جلوی خود خیره شده بودیم. پس این همان چیزی است که ما برای صعود آن نیمی از دور دنیا را طی کرده بودیم؟ رخ شرقی اورست به ما می درخشید، دو سه هزار متر برف و یخ درخشان. عظمت آن فراتر از درک انسان بود. برآمدگیهای پایین مسیر رخ کوه را پنهان میکردند، ابرها برجستگیها و قلههای بالایی را پوشانده بودند، اما سرانجام گردنه جنوبی بود که تقریباً میتوانستید صدای غرش هزاران بهمن را که از روی آن سر می خوردند احساس کنید. ما فقط نگاه کردیم و نگاه کردیم و نگاه کردیم. بعد یکی صحبت کرد.
“خیلی بزرگه!”
“فکر می کنی می تونیم از اون بالا بریم؟”
“خدای من، خیلی عظیمه!”
پیشنهاد ویژه موج کوه برای امروز!
-
ساق کوهنوردی ورزشی دست SPORT
نمره 3.75 از 5۱۱۸.۰۰۰ تومان
“کسی مسیر امنی برای رد کردن تیغه پایینی می بینه؟”
“من فکر کنم حتی نتونیم تیغه پایین مسیرو ببینیم!”
جرج مالوری و بولاک اولین غربی هایی بودند که این رخ کوه را بررسی کردند و به دنبال مسیری مناسب برای رسیدن به گردنه شمالی بودند. مالوری می نویسد:”افراد دیگر با عقل کمتر شاید می توانستند این راه را صعود کنند، اما قاطعانه بگویم این مسیر مناسب ما نبود.”
ما که برای سه هفته ناامیدکننده در اثر کولاک های اواخر زمستان و مشکلات باربران تبتی گرفتار شده بودیم، با این وجود برای رسیدن به پایه کوه آرامش نداشتیم. با این حال، این هدف فقط گاهی مشکوک به نظر می رسید. در اوایل ماه مارس، ما با یک کامیون ارتش چین به خارتا، انتهای جاده سفر کرده بودیم و سپس به سمت لانگما لا، یک گذرگاه 5400 متری حرکت کردیم. اینجا در “بیس کمپ مقدماتی”، 80 تا از یاک های ما به خانه برگشته بودند. یاک بان ها ادعا کردند: «برف خیلی زیاد است. هنوز زمستان در هیمالیا پابرجاست. تأخیرهای بیشتر ناشی از تنبلی روستاییان تبتی و افسر رابط و مترجم چینی ما و چندین طوفان اواخر زمستان ما را تا حد شکست ناامید کرد.
هنگامی که هوا در 24 مارس باز شد، ما 130 تبتی را از طریق برف تا زانو بر فراز لانگما لا، جلو فرستادیم. زنان و کودکان سنگینترین بارها را حمل میکردند، قویترین مردان سبکترین بار را حمل میکردند، و زنان و بچهها فقط لبخند میزدند و کار خود را انجام میدادند. پس از یک طوفان برفی دیگر، زمانی که تبتیها دوبرابر دستمزد دریافت کردند، بیس کمپ در 29 مارس بر روی یک قسمت بایر و باد گرفته از یخچال کانگشونگ، یک ماه کامل پس از عزیمت به تبت از کاتماندو و پکن برپا شد.
بر خلاف برخی از «نمایشهای کوهنوردی» اخیر در قله اورست، هدف تیم کوهنوردی چهار نفره ما از نظر تئوری ساده و در عمل دشوار بود: صعود از یک مسیر جدید به بالای رخ ممنوعه کانگ شونگ، که شاید خطرناکترین و ترسناکترین سمت کوهنوردی این کوه باشد. اورست، بدون بهره مندی از شرپاها یا بطری های اکسیژن. اما آیا تیمی متشکل از چهار کوهنورد واقعاً شانس صعود یک مسیر جدید به اورست را داشتند؟ آیا این واقعا یک ایده عاقلانه و عملی بود؟ در مورد فرسایش درون تیم – یا نجات؟ محدودیت ها و مشکلات آشکاری وجود داشت.
باشگاه ورزشی موج
زمانی که رابرت اندرسون به انجمن کوهنوردی چین در پکن درخواست داد، تنها جناح کوهی که مجوز آن را نداده بودند، جبهه شرقی بود. در واقع، اصلاً رزرو نشده بود! به طور واقع بینانه، چشم انداز ما چه بود؟ این رخ کوه شهرت وحشتناکی داشت. اکسپدیشن 1981 آمریکا پس از غلبه بر مشکلات فنی عظیم در ارتفاع6900 متری شکست خورده بود. وینچها، پرتابکنندههای موشک، تیم بزرگ و اکسیژن مورد استفاده در اولین صعود موفقیتآمیز آمریکایی در سال 1983 از رخ کانگ شونگ شامل تدارکات یک اکسپدیشن بزرگ بود. آیا میشد کانگ شونگ را به سبکی سبکبارتر صعود کرد؟
جورج لووه در کلرادو تصاویری از صعود خود را به ما نشان داد. ناگهان متوجه تیغه کوچکتری در سمت چپ رخ کانگ شونگ شدم. در بالای تیغه، شیبهای برفی ملایمتر مستقیماً به گردنه جنوبی منتهی میشد – که طرف مقابل لوتسه فیس بالای کم غربی قرار داشت.با این حال مشکلات صعود بسیار زیاد بود. این احتمال وجود دارد که تخته باد توسط برف دمیده شده در حوضه بالایی ایجاد شود. سراک ها و برج های یخ زده به عرض چندین مایل هر دو سمت چپ و راست تیغه پایینی را تهدید می کرد. و خطر بهمن در پایین خندق جداکننده تیغه ما از تیغه لووه قابل توجه به نظر می رسید. بالای قسمتی تیغه ای که مد نظر ما بود، برجهای یخی به اندازه یک خانه سربرافراشته بودند. اما مسیر به خوبی برای یک تیم کوچک طراحی شده بود، با صعودهای سخت و فنی و سپس شیبهای ملایم تر به سوی گردنه جنوبی. د ر سمت بالای گردنه جنوبی و در مسیر جنوب شرقی تعدادی صعود بدون اکسیژن کمکی به سرانجام رسیده بودند.
پس از چندین تغییر در تیم، من و رابرت اندرسون آمریکایی و پل تیر کانادایی حالا در تیم حاضر بودیم. در سالگرد 35 امین صعود موفق به اورست، لرد جان هانت، رهبر اولین صعود درخشان کوه در سال 1953، رهبر افتخاری اکسپدیشن ما شد. لرد هانت مشاهده کرد، با این حال، بدون حداقل یک کوهنورد انگلیسی، نمی توانستیم به سطح مناسب میهن پرستی بریتانیایی وی برسیم. او استفان ونبلز، یکی از ستارههای درخشان هیمالیا را توصیه کرد. پسر بزرگ تنزینگ نورگی، نوربو تنزینگ، تدارکات را سازماندهی میکرد. میمی زیمن و جو مارک بلکبرن، هر دو آمریکایی، به عنوان پزشک و عکاس اکسپدیشن آمده بودند. سرانجام پاسنگ نوربو از نامچه بازار سردار، آشپز و مترجم تبتی بود و کاسانگ تسرینگ از خارتا به عنوان آشپز آمد. با این حال، در هفته های شلوغ قبل از شروع برنامه این باعث شگفتی ما شده بود. من با رابرت زیاد صعود کرده بودم، یک بار با پل، و هیچ یک از ما حتی ونبلز را ندیده بودیم.
پیشنهاد ویژه موج کوه برای امروز!
- کاپشن گورتکس GORE-TEX PRO بلک دیر 8861 ۲.۶۴۰.۰۰۰ تومان
پس از تأخیرهای پایان ناپذیر، اینکه شروع برنامه واقعی باعث شادی و هیجان ما شده بود. در 30 مارس، رابرت و من بیس کمپ پیشرفته را در نزدیکی رخ کوه شناسایی کردیم. ما هنوز متقاعد نشده بودیم که می توان از تیغه سمت چپ بالا رفت. مه های بعدازظهر در طول شب به برف تبدیل شدند، این الگوی تکرار شونده محلی کانگ شونگ بود. نهایتا مراسم تبرک کردن تیم آغاز شد و پرچم های نیایش برپا شدند. اکنون می توانستیم صعود را آغاز کنیم.
بیس کمپ پیشرفته ما در سه کیلومتری شمال دیواره بزرگ لوتسه و یک و نیم کیلومتری از پایه تیغه مورد نظرمان ما قرار داشت. ما به زودی با تلسکوپ مسیری را که فکر می کردیم یک مسیر ممکن بود بررسی کردیم و چندین ویژگی نهایتا شناسایی شد. “بیگ آل” خندقی بود که تیغه مسیر ما را از تیغه لووه جدا می کرد. «برآمدگی گل کلمی» با بلوکهای تشکیل شده از سراکهای یخی، تاج تیغه مورد نظرمان را تشکیل می داد.
ما امیدوار بودیم که در اطراف آبشار یخی پایین مسیر، به صورت مورب به سمت راست، دو میدان برفی پایینتر را دور بزنیم، از دیوارهای کوتاه و صخرهای عبور کنیم، سپس از «اسکاتیش گالی»، یک دهلیز باریک با دیوارههای صخرهای، به سمت نقطه A1 حرکت کنیم. فرار از A1 بزرگ بر روی تاج تیغه بسیار سخت به نظر می رسید. اصابت نکردن بهمن در بیگ آل یا سقوط سراک در پشته گل کلمی کاملاً به کارما بستگی دارد. پاسنگ قول داد ارس مقدس را بسوزاند و هر روز صبح برای ما دعا کند. ما به آن نیاز خواهیم داشت.
ساعت 6:30 صبح در 3 آوریل، در بیس کمپ پیشرفته، صدای بلند و غرش کوه را شنیدیم. “یک بهمن عظیم از دیواره لوتسه به پایین سرازیر شد” رابرت فریاد زد. انگار یک انفجار اتمی رخ داده بود. خوشبختانه ابر بهمن درست قبل از برخورد با خط صعود ما از بین رفت.
استفان در حالی که آماده رفتن میشد، گفت: «مسیر ما را از جارو نکرد – خوب است. این هم از اولین روز شروع برنامه.”
پیشنهاد ویژه موج کوه برای امروز!
-
گریپستر gripster تقویت پنجه و انگشتان
نمره 3.67 از 5۱۹۴.۰۰۰ تومان
رابرت و استفان جلو بودند و به سرعت پیشرفت کردند. من و پل بارها را حمل می کردیم.دو نفر جلو ثابت کشی می کردند و ما 100 متر طناب اضافی را حمل می کردیم. استفان دیواره ای به نام “Venables Wall” را سرطناب صعود کرد که با ارتفاع 100 متر و درجه سختی 5.8 روی لبه های تیز بالا می رفت و عذرخواهی کرد زیرا می دانست که من می خواهم آن را صعود کنم. با این حال، زیبایی یک تیم چهار نفره این بود که هر کدام از ما مطمئن بودیم که به اندازه کافی سرطناب خواهیم بود.
روز بعد رابرت قسمت اسکاتیش گولی را صعود کرد، سپس پل از طریق “Traverse” به سرزمین هیچکس رفت و از سمت چپ دهلیز Big A1 عبور کرد. در این بخش از مسیر خطر بهمن یک هراس دایمی بود. بعداً، این بخش را به بالا رفتن از کنار یک لوله شتاب دهنده هسته ای تشبیه کردم. ایده این بود که از شکستن هسته اتم خودداری کنیم.
“چهار نفر در برابر کانگ شونگ؟ تو دیوانه ای!” استفان گریه کرد و سخنان چارلی هیوستون را تکرار کرد. آنها درست قبل از اکسپدیشن در جشن شصتمین سالگرد باشگاه هیمالیا در بمبئی یکدیگر را ملاقات کرده بودند. هیوستون بعداً اضافه کرد که شانس کمی برای موفقیت وجود دارد. اورست تنها کوهی بود که برای بالا رفتن از آن این همه زحمت کشیدیم. و خوشبختانه نمی دانستیم که نهایتا چقدر درد باید بکشیم.
من و استفن به سمت «تراس»، یک سکوی باریک در زیر برآمدگیهای معلق ، از شیبی تند بالا رفتیم. روز بعد، نقشهایمان را عوض کردیم و با لنز 600 میلیمتری تماشا و عکاسی کردیم، در حالی که رابرت و پل، مانند دو مورچه، از یخهای شیبدار وحشتناک در ارتفاع 6300 متری بالا رفتند. صعود سرطناب یک قسمت 75 درجه به طول صد متر سختترین صعود زندگی پل را در اینجا شکل داد. حتی 5 متر آخر مسیر شیب منفی داشت..پل مجبور شد روی یک پیچ یخ استراحت کند تا از یکی از کراکس های مسیر بگذرد.
پس از حدود چندین طول طناب یومار زدن، نوبت سرطناب رفتن من رسیده بود. دو قسمت سخت گل کلمی از یخ در اینجا ظاهر شدند. برای صعود این قسمت مجبور شدم تمام پیچ یخ هایی که همراه داشتم را کار بگذارم.
در بالای سرمان یک دیواره یخی 25 متری قرار گرفته بود. استفان شرایط ارتفاع را حس می کرد و من ادامه دادم. بعد از دو سفر قبلی به اورست اکنون بالاخره توانستم چند طول سرطناب صعود کنم! برف کاملا سفت بود. تقریبا همه قسمتهای این دیواره عمودی که گاها شیبش به 95 درجه میرسید را طبیعی صعود کردم، البته به جز بعضی قسمت ها که که از نبشی برف برای صعود کمک گرفته شد. لذت بخش ترین صعود عمرم را تجربه می کردم.
فهرست مطالب
Toggleشکاف یخی
ونبلز به همراه رابرت و پل فردا بازگشتند تا روی تیغه کار کنند. در این قسمت یک سوپرایز منتظر آنها بود. لبه تیز یک شکاف به پهنای 15 متر که قبلا از دیدمان پنهان مانده بود. شیب های برفی آسانتر درست آنطرف شکاف قرار داشتند. به نظر میرسید یک تراورس تیرولی در عرض شکاف تنها روش عبور ما باشد.
پس از چهار روز استراحت در بیس کمپ، آب و هوای بد و درد معده، در ساعت 2:30 دقیقه صبح به بیس کمپ پیشرفته بازگشتیم.
استفان برخاست تا اجاق را روشن کرده، چای و بلغور جو دوسر فوری درست کند. من هرگز کوهنوردی را ندیدم که چنین علاقه ای به استارت های آلپی داشته باشد. پس از حمل و نقل چهار نفره به کمپ I در ارتفاع 6600 متری، دو چادر بیلبر برپا کردیم و من و رابرت برای یک تلاش سه روزه برای عبور از شکاف حرکت کردیم. در سکوی درست زیر لب آن، یک پنجره عجیب به درون شکاف با شکستن چندین تیغه غول پیکر یخ ایجاد شده بود. من به تنهایی به این دنیای پایین رفتم. رابرت احساس بیماری می کرد.
شکاف یک طرفه بود، 15 متر عرض و 30 متر عمق. پایه گذرگاه مخفی در برف پودری خفه شده بود. با طناب به پشت، از پایه ی خزنده عبور کردم و از میان رانش ها غوطه ور شدم و انتظار داشتم به یک خلاء پنهان قدم بگذارم. احساس میکردم قربانی گرفتار شدهای هستم که در خانهای خالی از سکنه در تاریکی کاوش میکند، تنها نور من به درخشش یک شمع است. با فشردن یک گذرگاه به عرض بدن، وارد محفظه جدیدی شدم که با چشم انداز بد دیگری مجهز شده بود: یک بلوک یخی به قطر 12 متر که بین دیواره های شکاف مانند چوب پنبه ای غول پیکر گیر کرده بود. متاسفانه نمی توانستم ببینم که آن سوی این تکه یخ عظیم چه خبر است. اما راه آسانتری در پیش خواهد بود یا خیر…
روز بعد مجددا به درون شکاف فرود رفتیم. رابرت با تعجب گفت “این عجیب ترین جایین است که تا به حال دیده ام. ما داخل قله اورست هستیم” به نظر می رسید تکه یخ غول پیکر به اندازه کافی محکم باشد که از آن رد شویم و سوی دیگر یخ را بررسی کنیم. هنوز هم نمی دانم چرا با این ایده موافقت کردم.
چند متر پس از تکه یخ توقف کردم تا یک میخ یخ کار بگذارم. یخ حالت لاستیکی داشت. با تمام وجود روی آن کوبیدم که ناگهان یخ برزگ منفجر شد و فرو ریخت. یک لحظه حس کردم در یک میدان مین قرار دارم. بلورهای یخ در نور خورشید می درخشید و انگار آسمان روی سرمان می ریخت.
“اد! خوبی!” رابرت دیوانه وار فریاد زد.
“من همین جا هستم!” فریاد زدم و کنارش خم شدم.
“چطور به اینجا رسیدی – پرواز کردی؟” او با صدای بلند حرف می زد.
ارتعاشات ناشی از برخورد میخ یخ باعث از هم پاشیدگی یخ بزرگ شده بود. چند ثانیه از دفن شدن در زیر تن ها یخ فاصله داشتم. وقتی بالاخره هوا آرام گرفت، رابرت با پوزخندی به من نگاه کرد. او با کنایه گفت: “خب، اکنون امن است.” مثل یک شکارچی غنائم، بالای بلوکها تعادل را حفظ کردم، خدا را شکر که آرامگاه من نبودند. سمت چپ به معنای واقعی کلمه یک بن بست بود – دیوارهای یخی فاسد و آویزان. بنابراین در آن بعد از ظهر با استفاده از تکنیک صعود مصنوعی روی میخ یخ از سمت دیگر دیواره شکاف صعود کردیم و شروع به برقراری تراورس تیرولی نمودیم. اکنون مسیر گردنه جنوبی باز بود.
در 1 مه، ما یک حمل و نقل هفت ساعته از میان برف تا زانو تا کمپ II در زیر “فلایینگ وینگ” انجام دادیم، یک حوزه برفی بزرگ در ارتفاع 7300 متری. برف برای لغزش بسیار مناسب بود و با فرار از فضای سفید، در عرض یک ساعت به کمپ یک فرود آمدیم. پس از شش هفته هم هوایی و بالا و پایین کردن در کوه برای تلاش نهایی آماده بودیم. به طور معجزه آسایی، هیچ یک از ما حتی یک روز هم به شدت بیمار نشده بودیم.
طوفان برفی در 3 می باعث توقف ناگهانی اولین تلاش ما برای صعود قله شد. ما که در کمپ یک فرو رفته بودیم، ناامید و در حال غوغا کردن، در برف عمیق به سمت بیس کمپ پیشرفته عقب نشینی کردیم. آب و هوای محلی کانگچونگ نسبت به الگوهای آبوهوای رونگبوک یا خومبو بهطور قابلتوجهی ناپایدارتر بود. تقریباً هر روز، ابرهای بارانی و پنهانی از زهکشی رودخانه آرون در شرق ماکالو بالا میروند. برف موسمی زودهنگام بر روی شرق می کوبید. صبح روز بعد، یک بهمن بزرگ دهلیز A1 را کاملاً پاک کرد. ما ترسیده بودیم.
دو روز بعد، ما با حسادت سه کوهنورد از اکسپدیشن دوستی ژاپنی-چینی-نپالی با 300 نفر عضو و بودجه 7,000,000 دلاری را تماشا کردیم که در هوای عالی و بدون ابر به قله اورست رسیدند. اولین تراورس آنها از کوه نپال-تبت و پخش زنده تلویزیونی از قله بعدها به عنوان “تاریخی ترین شاهکار در تاریخ کوهنوردی” مورد ستایش قرار گرفت. ما کاملاً قصد داشتیم که مهمانی آنها را از بین ببریم. متاسفانه طوفان برنامه های ما را مختل کرد.
سرانجام در 8 می از بیس کمپ پیشرفته به سمت بالا رفتیم. پس از یک صعود معمولی به کمپ I، روز بعد به سمت کمپ II ادامه دادیم. باز هم در هوای بد، 12 ساعت عبور از برف پودری تازه و عمیق تا کمر ما را به طور قابل توجهی خسته کرده بود.
صبح زود روز بعد، نیمه ماه زیبایی بر روی چهره غربی چومو لونزو و ماکالو نمایان شد. یک روز عالی، روشن، آرام و آفتابی بود. امروز ما در حال قدم گذاشتن در زمین مقدس و جدید به سمت گردنه جنوبی بودیم. انتهای سمت راست فلاینگ وینگز، حوزه برفی را دور زدیم، سپس به سمت چپ به داخل حوضچه بزرگی که دقیقاً در زیر ستون قرار داشت، رفتیم. سرمستی صبحگاهی محو شد چرا که ما با زحمت در میان برف عمیق صعود می کردیم و در کنار دو برجستگی سنگی، زمین امن تری را جستجو می نمودیم. باد تندی اکنون بر گردنه می وزید و ما را از جا کنده می کند. سریعا لباس های ارتفاعمان را پوشیدیم. این شانس ابدی من بود که 100 متر پایانی به سمت گردنه جنوبی را به عنوان سرطناب صعود کنم. برف در 10 متر پایانی به 60 درجه شیب رسید. با فرو بردن تبریخ خود در میان آن از لبه کوه بیرون آمدم.
گردنه جنوبی
این صحنه متروک ترین صحنه ای بود که می توان تصور کرد – یک زمین بایر زیر صفر از برف، یخ، سنگ – و بیش از هر چیز – باد. توده های برف فوق العاده ای از قله های اورست و لوتسه جاری می شد. صدای باد مانند موتور جت با سرعت کامل بود. وزش بادهای بیش از 100 کیلومتر در ساعت لباس ها و چهره های ما را به می کوبید تا اینکه دو چادر کوچک برپا کردیم. برای مقابله با افزایش باد، داخل هر گوشه چادر سنگها را چیده و چادرها را با طناب 7 میلیمتری روی تخته سنگها محکم کردیم. ما نفس گرانبها را میکشیدیم و در برابر اثرات تضعیفکننده ارتفاع مبارزه میکردیم. باد بی وقفه دیوارهای چادر را می کوبید و ما می ترسیدیم که ممکن است پاره شوند. کمی سوپ و چای که به زور خورده شد. خواب تقریبا غیرممکن بود.
صبح زود، رابرت به من و استفان در چادرمان اعلام کرد که پل بیمار است و ممکن است دچار ادم مغزی شده باشد. او باید فوراً پایین می رفت. قبل از اینکه بتوانیم تصمیم بگیریم چه کسی با او فرود آید، پل در چادر ما خمید. “من نمی خواهم هیچ یک از شما با من بیایید. او گفت که همه ما برای این صعود سخت کار کرده ایم و صدایش از احساس شکسته شد. “من می توانم به تنهایی پایین بیایم. فقط باعث افتخار من باشید خوب؟ رفتن به قله!” ما سخت کار کرده بودیم تا مسیر جدید خود را تا گردنه جنوبی و 8000 متر تمام کنیم. پل که نتوانست ناامیدی خود را پنهان کند، در ارتفاع 3000 متری رو به رو در یخچال کانگ شونگ، جایی که جو و میمی منتظر بودند، ناپدید شد.
خوشبختانه باد کاهش یافت و در ساعت یازده بعد از ظهر. در 11 می، رابرت، استفان و من به سمت قله حرکت کردیم. برای کاهش وزن، بدون طناب و بدون کوله صعود میکردیم. حدود یک بامداد ما به اشتباه از مسیر خارج شدیم و متوجه شدیم که خیلی در سمت چپ قرار گرفته ایم و روی تخته های سنگی و شکسته کنار هم قرار داریم. یک لغزش میتوانست به سقوط بیوقفه هزاران فوتی در کم غربی تبدیل شود. خوشبختانه، ما این بخش را با موفقیت پیمایش کردیم و با طلوع خورشید به ارتفاع 8100 متری رسیدیم.
در اینجا ما یک چادر ژاپنی را پیدا کردیم که یک هفته قبل از اکسپدیشن رها شده بود. برای استراحت ایستادم، نگاهی به شانه ام انداختم. طلوع خورشید دیواره بالایی لوتسه را به دریایی از نور نارنجی مایل به صورتی تبدیل کرده بود. مثل طلوع خورشید در بهشت بود، منظره ای که تا زمانی که زنده ام دیگر هرگز آن را نخواهم دید. در سایه در ساعت پنج صبح، دمای هوا سرد بود، شاید -30 درجه یا -40 درجه. ذهنم که از کمبود اکسیژن خسته شده بود، به این فکر می کردم که آیا ممکن است دچار سرمازدگی شوم؟ تمام طول سفر را هنگام طلوع آفتاب عکاسی کرده بودم. اگر انگشتانم سرد می شدند، مطمئناً وقتی دوباره شروع به حرکت می کردم، گرم می شدند. رنگ های زیبا محو شدند…
با برداشتن دستکش های بیرونی حجیمم و در دست داشتن دستکش های آستری زیر، دوربینم را بیرون آوردم. لحظه ای که فلز دوربین را لمس کردم، احساس کردم سرمای خشک نوک انگشتانم را می سوزاند. با گریه کردن، دوربین را در آغوش گرفتم و حدود ده عکس گرفتم. امیدوارم آسیب دایمی در کار نباشد. اما نوک انگشتانم به طرز وحشتناکی بی حس شده بود. هیچ دردی وجود نداشت، فقط یک درد سرد و مبهم بود. دلیلی برای فرود ندیدم. امروز قرار بود پیروز شویم!
گویی در حالت خلبان خودکار ادامه می دادیم. صحبتی در کار نبود. شصت متر زیر قله جنوبی، کسی دنیای رویاهای من را تکان می داد. آخرین تکه های واقعیت از بین رفت. برف از خط الراس میچرخید و دور من میچرخید. نگاهی به بالا انداختم. پارچه های رنگارنگ در باد بال می زدند. بعد متوجه شدم چند نفر جمع شده اند. آنها راهبان بودایی بودند. هیچ چیز به خصوص غیرعادی یا نابجا نبود. توهم داشتم اما متوجه نشدم. برآمدگیهای صخرهای در امتداد خط الراس حکاکی شده و مانند دیوار مانی با رنگهای درخشان نقاشی شده است. پرچمهای نیایش بین صخرهها آویزان بود و راهبان ارغوانیپوشی که به این طرف و آن طرف میرفتند و شعار میدادند. استفان در سمت راست نشسته بود و در برف استراحت می کرد.
ناگهان موجی از خواب و خستگی مرا فرا گرفت. نمی توانستم یک ثانیه بیشتر بیدار بمانم. من بیهوش شدم. سرم به جلو خم شد و ذهنم خالی شد. زمان گذشت. وقتی با شروع مجدد از خواب بیدار شدم، راهبان رفته بودند. با خودم فکر کردم من در اورست هستم. من باید خودم را کنترل کنم!
“آیا به من کمک میکنی مسیر را باز کنم؟” استفان فریاد زد، از اینکه مجبور بود در تمام طول روز به تنهایی مسیر را باز کند، دل خوشی نداشت.فریاد زدم: “خوابم برده بود.” استفان راه خود را به سمت قله جنوبی، یک تپه برفی که درست بالای آن قرار داشت، طی کرد. یک لحظه بعد از دیدگان ناپدید شد.
هنوز فکر می کردم می توانم به قله اورست برسم. 10 متر پایینتر از قله جنوبی، جایی که شیب آن به 60 درجه رسید و بدون طناب بالا میرفتم، احساس کردم بسیار آسیب پذیر هستم. اگر دوباره بیهوش شدم و لیز خوردم چه؟ سقوط چندهزار متری قطعاً کشنده خواهد بود.
ساعت 15:30 بود. اگر ادامه می دادم، در حال قبول خطر یک بیواک در فضای باز بسیار نزدیک به قله بودم. اگر فرود میرفتم، هنوز هم احتمالاً میتوانستم قبل از تاریک شدن هوا به چادرهایمان در گردنه جنوبی برسم. من به جز صعود به اورست اهداف دیگری در زندگی داشتم. تلاش من، برای امروز، تمام شد.
با رابرت 60 متر پایین تر ملاقات کردم. او می خواست ادامه دهد. گفتم بالای چادر ژاپنی منتظرش می مانم. یک ساعت و نیم بعد، بالاخره رابرت از ابرها به پایین افتاد. او نیز به قله جنوبی رسیده بود، اما شکست خورده از بدتر شدن آب و هوا، تقریباً مسیر خود را برای فرود گم کرده بود. او هیچ نشانی از استفان ندیده بود. هنگام غروب در ارتفاع 8100 متری به چادر خالی رسیدیم. حداقل ما از باد پناه می گرفتیم. بدون کیسه خواب، با لباسهای کوهنوردی در ارتفاعات دور هم جمع شدیم. استفان مرده بود یا هنوز زنده است؟
ساعت پنج صبح که از چادر بیرون خزیدیم که یک چهره گیج را دیدیم که به سمت ما تکان می خورد و صورتش منجمد شده بود. استفان بود. او از شب جان سالم به در برده بود! صدایش بیش از حد ضعیف به نظر می رسید.
او گفت: «من آن را صعود کردم. “من به قله رسیدم.” استفان اولین کوهنورد بریتانیایی بود که بدون اکسیژن به اورست صعود کرد. ما هیجان زده اما کاملاً خسته بودیم. به گردنه جنوبی برگشتیم و بقیه روز را خوابیدیم، این سومین روز کامل بالای 8000 متر بدون اکسیژن اضافی بود.
صبح روز بعد در 14 می، به سختی می توانستیم حرکت کنیم. آهسته آهسته متوجه شدیم که فرود به مکان امن اکنون جنگ زندگی ماست. غذایمان تمام شده بود. با بررسی نوک انگشتان سرد و بیحس خود، متوجه شدم که آنها مثل چوب خشک به نظر میرسند. فرود آمدیم، چادرهایمان را در گردنه ، و کیسه خواب در کمپ II رها میکردیم، سپس فردا به کمپ I ادامه میدادیم، جایی که دو چادر دیگر و غذا ذخیره کرده بودیم. نگاهی به رابرت انداختم که در چادرش بی حال بود. هر چند وقت یکبار مینشست، با کرامپونهایش ور میرفت و دوباره بی حال می افتاد. استفان مانند جسد جلوی چادر ما روی زمین دراز کشیده بود. دوربین خودکارم را بیرون کشیدم تا روی عکس کلیک کنم، و او با نصفه نیمه خودش را تکان داد تا ثابت کند هنوز زنده است.
کابوس فرود
ساعت 12:30 دقیقه عازم کمپ دوم شدم. وقتی از سمت شرقی گردنه جنوبی خارج شدم، در برف تازه و عمیق تا کمر فرو رفتم. برای اسکی خوب است، اما راه رفتن آسان نیست! طوفان بعدازظهر در دو روز گذشته خسارت وارد کرده بود. حالا برف بیشتری در این قسمت انباشته شده بود. شرایط تقریباً بد بود. خطر سقوط بهمن جدی به نظر می رسید. توده ابری منظره را بست. با تلو تلو خوردن از میان سفیدی، از شیب پایین رفتم، به صخرههای سمت چپ چسبیدم، گوشهایم برای کوچکترین صدای نشست برف یا ترکیدن برف تیز شده بود.
میتوانستم رابرت را ببینم که روی لبه قسمت سنگی ، 150 متر بالاتر قرار داشت. سرش فریاد زدم که سرنخور. چند ثانیه بعد، او تقریباً همسطح من بود، و در مرکز یک برف عظیم مستعد بهمن ایستاده بود. ناباورانه فریاد زدم: چه کار می کنی؟؟
او زمزمه کرد:”من سرخوردم و هر دو تبرم را هم از دست دادم.” استفان هم مسیر رابرت را دیده بود و او هم سرخورده بود و تبر او نیز از دست رفته بود. حالا تنها تبریخ من باقیست…
آدرنالین ما را تا چندصدمتر پایین آورد. برف عمیق بود، اما در غروب به کمپ دوم رسیدیم. در اینجا ما کارتریج های سوخت اضافی را پیدا کردیم. آب گرم درست کردیم تا بنوشیم و بعد بیهوش شدیم. متأسفانه، ما هیچ غذای اضافی در اینجا ذخیره نکرده بودیم.
روز بعد تا چند ساعت نتوانستیم از کیسه خواب تکان بخوریم. متوجه شدم که به طور فزاینده ای عصبانی می شوم. شروع کردم به فکر کردن که ممکن است بمیریم. صعود بسیار لذت بخش، هیجان انگیز، فوق العاده بود و استفان به قله رسیده بود. اکنون مردن منصفانه به نظر نمی رسید. به جز انگشتان یخ زده ام، استفن و رابرت اکنون بدتر از من به نظر می رسیدند. آنها به سختی تکان می خوردند. ما به یاد کسانی افتادیم که در K2 در سال 1986 جان باختند. “استفان”، “تو مشهور نخواهی شد مگر اینکه ما زنده به زمین سفت برگردیم.” تمام روز سعی میکردیم راه بیفتیم. برنامه ریزی کردیم تا ساعت یازده، بعد دوازده، یک، دو، سه برویم. بعد از دو ساعت جمع کردن کیسه خوابم، ساعت 3:45 دقیقه، راه افتادم. دو نفر دیگر هنوز روی کرامپون خود کار می کردند. ساعت شش تاریک می شد. مبارزه ادامه داشت.
برف تا کمر پوشیده بود و به نوعی آرامش بخش می نمود. نشستن برای استراحت طولانی بسیار آسان است. دید به 10 متر کاهش یافت. ناگهان روی یک پله کوتاه و یخی زمین خوردم. کسری از ثانیه بعد، با سر به پشت سرم به پایین پرت شده بود. به طور غریزی، تبر یخی خود را چنگ زدم و برف را به چنگال زدم. با لگد زدن به چکمه ها و کرامپون هایم نیز متوقف شدم. سی متر پایینتر، شکافی به سمت من خیره شدف بود، فضای خالی آبی بیهودهاش با آغوش باز منتظر در بر گرفتن من بود. برای بار دوم از مرگ فرار کرده بودم. با تاریکی در یک ساعت، بهتر است به کمپ دوم برگردید، با سوخته باقی مانده آب گرم درست کنید، بخوابید و صبح زود فرود بیایید. تلاش برای بالا رفتن از میان برف خفه کننده نزدیک بود ما را بکشد. کل روز را تلف کرده بودیم. این دو روز چیزی نخورده بودیم. فرو ریختیم. میدانستم که اگر فردا به بیس کمپ پیشرفته نروم، احتمالاً میمیرم.
خورشید بر فراز تبت طلوع کرد. ساعت ده صبح راه افتادم و رابرت من را دنبال کرد. استفان آخرین نفر راه افتاد . لحظاتی بعد ابرهای طوفانی و برف خفیفی بر سرمان نشست. بدون طناب، به آرامی، با دقت، از هر مهارت مسیریابی که در بیست سال آموخته بودم، استفاده کردم، مسیر را شکستم و از میان پیچ و خم شکافها در میان کولاک عبور کردم. هر قدمی که فکر می کردم شاید آخرین قدم من باشد. گاهی اوقات، یک چوب بامبو با پرچم نارنجی را از میان ابر می بینم. متأسفانه، با صرفه جویی اشتباه، پرچم بسیار کمی برای علامت گذاری مسیر قرار داده بودیم. استفان بعداً به من رسید. رابرت عقب ماند اما فریاد زد که خوب است. وقتی من و استفان به بالای طناب های ثابت خود رسیدیم، فکر کردم شاید، فقط شاید، قرار است زنده بمانیم.
به هر قیمتی باید به بیس کمپ پیشرفته می رسیدیم که در آن همراهان می توانستند از ما مراقبت کنند. ما با زحمت طناب ها را حفاری کردیم و تا ساعت 5:30 دقیقه به کمپ I رفتیم. با تاریک شدن هوا، متوجه شدیم که هیچ یک از چراغ های پیشانی کار نمی کند. بعد کرامپون سمت راستم درآمد. با انگشتان یخ زده نتوانستم درستش کنم. ابتدا که پایین آمدم، استفن تبر یخ من را گرفت تا طناب های ما را از یخی که در هفته گذشته روی آنها یخ زده بود جدا کند. فرود آمدن 600 متر طناب ثابت در تاریکی ، با انگشتان یخ زده و تنها یک کرامپون، یک کابوس بی پایان بود.
بالاخره به یخچال رسیدیم. ساعت 4 صبح داخل کمپ به زمین افتادیم. پس از یک دیدار احساسی، دوستانمان شبانه روز از ما مراقبت می کردند. رابرت یک شب انفرادی دیگر را در کوه گذراند و صبح روز بعد به آنجا فرود آمد.
در تمام دوران کوهنوردی ام، هرگز از صعود یا کوه متنفر نبودم، اما اکنون این احساس را در مورد اورست داشتم. دیگر نمی توانستم عظمت کوه را نظاره کنم. دو روز بعد در بیس کمپ، میمی باندهای ما را عوض کرد. تا آن زمان هرگز تصور نمی کردم که حتی بخشی از انگشت یا پا را از دست بدهم. به نوک انگشتانم نگاه کردم. انتهای آن سیاه بود و لمس آن سخت شده بود. سرانجام این حقیقت وحشتناک را فهمیدم که تمام نوک انگشتان دست چپم، سه انگشت دست راستم و قسمت هایی از سه انگشت پای چپم را از دست خواهم داد. پای راستم بی حس شده بود اما به نوعی سالم ماند. چپ دست، آیا هرگز می توانم دوباره یک خودکار یا مداد در دست بگیرم؟ برای یک دوست بنویسم؟ اسمم را امضا کنم؟ تمام این مهارت های ساده در آن ثانیه های ناباوری از ذهنم گذشت. اشک روی گونه هایم سرازیر شد.
ما با یافتن اراده مشترک برای زندگی به همراه چیزی شبیه به معجزه از صعود جان سالم به در برده بودیم. حالا پل و میمی، جو، پاسنگ و کاسنگ به ما کمک کردند تا در خانه برویم. من و استفان را که از بیس کمپ در 23 مه حرکت میکردیم، با پاهای یخ زده روی برانکاردها به مدت چهار روز در بیشتر مسیر تا خارتا حمل کردند. سه هفته پس از پایان صعود، در بیمارستانی در بوستون بودم. استفان، رابرت و من هر کدام قسمت هایی از چندین انگشت پا را از دست دادیم. به خاطر عکاسی، نوک انگشتانم هم از دست رفت. ما تا مرز وجود رانده شدیم، برای هدیه زندگی در لبه مرگ جنگیدیم و پیروز شدیم. ما احساس افتخار می کنیم که با موفقیت از یک مسیر جدید به بالاترین کوه روی زمین صعود کرده ایم. تیغه نورست در رخ کانگ شونگ هم یک صعود دیدنی و هم خطرناک بود. پس از شش عمل، من در حال نقاهت هستم، می توانم بنویسم، تایپ کنم و حتی چند صعود آسان با طناب انجام داده ام. و تصاویر من از طلوع خورشید به زیبایی ظاهر شد. ما برای صعود خود بهای بسیار بالایی پرداختیم. اما صعود ما به کانگ شونگ، برای همه ما، ماجراجویی یک عمر بود. همانطور که استفان ونبلز اخیراً نوشت: “هر کس حق دارد یک بار در زندگی کاری کاملاً دیوانه وار انجام دهد.” ما خوش شانس بودیم.
نوشته اد وبستر
خلاصه آمار:
منطقه: ماهالنگور هیمال، تبت.
مسیر جدید: کوه اورست، 8848 متر، 29028 فوت، کانگ شونگ (شرق) به سمت گردنه جنوبی و یال جنوب شرقی. قله در 12 مه 1988 (Venables)
افراد تیم: کوهنوردان: آمریکایی ها رابرت اندرسون، سرپرست، و ادوارد وبستر، پل تیر کانادایی و استفان ونبلز انگلیسی. پشتیبان: دکتر میمی زیمن، جو مارک بلکبرن، پاسانگ نوربو شرپا و کاسانگ تسرینگ تبتی.
چقدر این پست مفید بود؟
ستاره چپ بیشترین امتیاز
میانگین امتیاز 0 / 5. تعداد آرا: 0
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.