فردا یک روز عالی طلوع خواهد کرد. من درباره این روز بسیار اندیشه ام ، اما دیگر فرصتی برای تفکر نیست. خطر زیادی خواهیم کرد. مدتها پیش برای اورست تصمیم گرفتم، حتی مایلم انگشتان پایم را کنار بگذارم. دستها بحث دیگری بود، یا لااقل در آن زمان اینطور فکر می کردم. اما اکنون مطمئنم که هیچ فداکاری خیلی بزرگ نیست. حتی زندگی من! شاید باور نکنی! آندره حتما مرا باور می کند و خودم. خودم باور دارم که این مهمترین چیز است. کاش می شد چهره خسته دوستانم را ببینید. اگر می توانستید آنها را ببینید، در حالی که از خستگی تکان می خوردند و چشمانشان در همان زمان می درخشید، شما نیز باور می کردید!
نیج زاپلوتنیک
نیج و آندره استرمفل کمتر از 350 متر مانده به بلندترین قله جهان به یک پله صخره ای دشوار و سست رسیده بودند.
2500 متر فضای خالی و گیج کننده در زیر آنها هنگام حرکت در امتداد یک طاقچه باریک و متلاشی شده وجود داشت. زاپلونتیک پس از کندن یک نقطه کوچک در برف یک میخ در سنگی شکننده کارگذاشت. سپس دستکش هایش را درآورده و شروع به بالارفتن کرد. استرمفل با درنگ به دوستش نگاه می کرد. سنگهای منجمد در حالی که زاپلونتیک آنها را تست می کرد تکان می خوردند. تکه ای جدا شد و به سمت استرمفل سقوط کرد. گویی می خواهد او را با خود به عمق کم غربی ببرد. سنگ سخت باعث کرخت شدن دستان زاپلونتیک شده بود. دستانش را مجددا به پاها کوبید و شروع به تلاش کرد. یک گیره پا شکست و سرطناب در ارتفاع 8500 متری پاندول شد. زاپلونتیک بعدها درباره آن لحظه نوشت:”ما در نبرد پیروز خواهیم شد، نه نبرد با کوه بلکه جنگ در برابر ضعفهایمان.” آنها تنها چند ساعت با تکمیل اولین صعود مسیر مستقیم غربی اورست فاصله داشتند.
اولین بار نیج زاپلوتنیک را در اتاق نشیمن توماس هومار شناختم. در آن زمان روی بیوگرافی هومار، کوهنورد اسلوونیایی کار می کردم که به دلیل صعودهای انفرادی دیواره های دشوار مشهور بود. هومار با در دست گرفتن یک جلد کتاب باریک و پاره شده، برایم توضیح داد که چگونه این کتاب به نام “Pot” تالیف نج زاپلوتنیک، به او یک نقطه مرجع برای زندگی داده است، حتی اگر آنها هرگز همدیگر را ملاقات نکرده باشند.
پرسیدم: “معنای آن چیست؟”
پیشنهاد ویژه موج کوه برای امروز!
-
فلاسک 800 مدل ams گنجایش 0.8 لیتر
نمره 4.00 از 5۴۹۵.۰۰۰ تومان
“پات” به معنای راه یا طریق است. این یک روش زندگی به مانند فلسفه است. نیج در مورد احساس خود در مورد کوهها، مردم، عشق و استفاده بیشتر از زندگی نوشت. باورکردنی نیست، او شعر، هنر، کوهنوردی را در یک نسخه پیچیده بود.
چند سال بعد در حال نگارش کتابی درباره کوهنوردان اسلوونیایی در اتاق نشیمن ویکی گروسل در لیوبلیانا بودم. گروسل و زاپلوتنیک در سال 1981 در رخ جنوبی لوتسه حضور داشتند و گروسل با آسیب جدی از ناحیه کمر بازگشت. مشخص نبود که آیا می خواهد مجددا صعود کند یا نه. او در 29 سالگی افسرده شده بود. اواخر پاییز زاپلوتنیک با خنده و هیجان وارد خانه اش شد و یک نسخه از پات به گروسلی داد. وقتی گروسلی کتاب را می خواند شروع به گریه می کند”برای ویکی، اگرچه ما از گوشه های مختلف آسمان آمده بودیم و به افقهای مختلف نگاه می کردیم، اما قسمت بزرگی ازراه را با هم طی کردیم و خرده های یک کیسه را به هم آمیختیم.”
گروسل کتاب را به سرعت خواند و سپس چند بار دیگر آنرا گشت و کلمات را جذب کرد:
کوهنوردی مانند هنر است. شما تمام نیروی خود، تمام روح خود را در کار خود قرار داده اید. همه چیز را فراموش می کنی. شما فقط برای آن متر پیش رویتان زندگی می کنید و وقتی ایستاده در بالای کوهی و غرق در گرمای خورشید می شوی، زیبایی درونت را حس می کنی که قابل توصیف نیست. دنیا را احساس خواهی کرد. زمین، خورشید، باد را حس می کنی. هم چیز با تو نفس می کشد و مستت می کند. بدون پرسیدن از همنوردت می دانی که او هم همین حس را دارد.
گروسل توضیح داد:”من آنرا خط به خط می خوانم. نیج این کتاب را برای خودش، برای من، برای همه ما که زندگی را احساس می کنیم و تجربه یکسانی داریم، نوشت.”
من نمی توانم بشمارم که چند بار اظهارات مشابهی درباره این کتاب از مردم اسلوونی شنیدم . از کوهنوردان، صاحبخانه، راننده، از بازماندگان کوهنوردان…با خود قسم خوردم که در مورد این کتاب و این مردم بیشتر بیاموزم. به عنوان نویسنده کتابهای تاریخ کوهنوردی با افراد و کتب زیادی برخورد داشتم اما تاثیر زاپلوتنیک بسیار فراتر از صعودهایش بود. به نظر میرسد بزرگترین میراث وی تاملاتش درباره پیچیدگی احساسی و زیبایی آن مسیر انتخاب شده است. هر چه بیشتر درباره او می آموختم و آثار او را بیشتر می خواندم، بیشتر می فهمیدم که زندگی او در تناقضات چقدر غنی است. به نظر میرسید نیج بین حالت خاصی که به او امکان می داد گوشه های مغزش را در نقاط مرتفع و وحشی زمین کاوش کند و اشتیاق برای لذت بردن از زندگی معمولی با افرادی که دوستشان داشت، حرکت می کرد.
باشگاه ورزشی موج
فهرست مطالب
Toggleزندگینامه نیج زاپلوتنیک
نیج زاپلوتنیک در 15 آوریل 1952 در روپا، دهکده ای کوچک در میان زمینهای حاصل خیز به دنیا آمد. در یک طرف دره محل زندگی وی قله های درخشان رشته کوه های کاروانکان و کامنیک و در طرف دیگر، در غرب، برجستگی های تند کوههای آلپ جولیان، بلندترین کوههای اسلوونی، قرار داشت. او یک کودک بیمار، مبتلا به بیماری سلیاک و آرتریت روماتوئید بود. پدرش یک خیاط بود و مادرش دفاتر کارخانه های مجاور را تمیز می کرد.
زاپلوتنیک با والدین و دو خواهر و برادرش در یک آپارتمان تنگ و دو اتاق زندگی می کرد. هر تابستان او به مزرعه پسرعموی خود در پایگاه گرینتووک، بلندترین کوه در آلپ کامنیک سرک می کشید.
در اینجا او رشد می کرد، دامداری می کرد، شخم میزد، در جنگل شکار می کرد، اسب سواری می کرد و روی صخره ها پرسه می زد. هنگامی که تنها نه سال داشت، عموزاده هایش او را به قله گرینتووک بردند، جایی که از شکاف زیر پایش شوکه و هیجان زده شده بود.
پیشنهاد ویژه موج کوه برای امروز!
- طناب ورزشی شماره انداز sh1 ۹۹.۰۰۰ تومان
در روپا، تنها حواس پرتی وی از کارهای روزانه و کلاس..مطالعه کردن بود که اغلب در اواخر شب با چراغ قوه و زیرپتو انجام می گرفت. افسانه ها، داستانهای ماجراجویی و ادبیات بیش از هر چیزی قوه تخیل نیج را تحریک می کرد. زاپلوتنیک البته به عنوان یک نوجوان مشکلات معمول را داشت. او بعدا نوشت که “هیچ کس نفهمید درون من چه انرژی جوشیده است که حتی شیطان هم از آن می ترسید. من به دنبال راه آزادی و استقلال خودم بودم.” این جستجوی راه بود. راهی که او تمام زندگیش را صرف آن کرد.
به زودی به سراغ مسافتهای دورتر رفت. با نزدیک ترین دوستش، تن پرسیچ، به وسیله اتومبیل یا دوچرخه به کوههای آلپ می رفت. سپس در یک مدرسه کوهنوردی ثبت نام کرد و گره ها و تکنیک های مختلف برای حمایت و صعود را فرا گرفت. او در حرکت و کار با کارگاه به شکل سریع مهارت داشت. مهارتی که در موارد متعدد زندگی او را نجات داد. آنها با نزدیک شدن زمستان تا جایی که می توانستد به کوهها همچنان قدم می گذاشتند. او بدین شکل دیدگاهش را در Pot توصیف می کند:
اگر من شاعر بودم، با ورود به این منظره آسمانی زبانم بند می آمد. در سایه شکوفه های برفی می خوابیدم و برای همیشه سکوت می کردم. چنین زیبایی باعث می شود شعر، هر چقدر هم والا، مضحکانه، ناکافی به نظر برسد. کلمات به سوی پوچی محو می شوند… شما حتی نمی توانید سعی کنید آنرا بیان کنید زیرا کاملا آگاهید که این زیبایی را نمی شود وصف کرد. تنها باید آنرا چشید و احساس کرد.
هنگامی که زاپلوتنیک به عنوان یک کوهنورد در انجمن آلپ اسلونی پذیرفته شد، ابتدا بر اساس مراسم او را کتک (نه به جدیت) زدند و سپس باید مقدار زیادی نوشیدنی می خورد. او می گوید:”من تلاش می کردم با یک قاشق بزرگ زندگی کنم! گویی سال دیگر خواهم مرد”..”برای من کوهنوردی فقط ورزش نیست…زندگیست”
پس از یک رابطه عاشقانه کوتاه زاپلوتنیک با موجکا ازدواج کرد و آنان صاحب یک پسر شدند.او تصریح کرد:”ما می خواستیم دستاوردهای بزرگی داشته باشیم، اما نمی دانستیم که بزرگترین دستاوردها همین زندگی کسل کننده است که از لحظات کوچکی تشکیل می شود.”این زوج جوان پشت میز آشپزخانه خود نشسته بودند و دود سیگار فضا را فرا گرفته بود. آنان برای آینده برنامه ریزی می کردند.
به دلیل مسئولیت های جدید خانوادگی آنان به دنبال شغل ثابت در کامنیک بودند: موجکا در یک کارخانه پرستار شد. زاپلوتنیک شروع به کار در بانک کرد. در آنجا بود که سایه کوهها کمرنگ شد، چیزی که نیج از فکر کردن به آن وحشت داشت. وی در اینباره نوشت:
پیشنهاد ویژه موج کوه برای امروز!
-
شلوارک ورزشی نایک
نمره 4.00 از 5۴۸۷.۰۰۰ تومان
هر روز در یک دفتر خاکستری می نشستم. تاریکی بی سروصدا بر خیابانهای شلوغ شهر فرود می آید. فقط کوهها هنوز به قرمزی می درخشند. نور کورکننده آنها مستقیم روی پنجره بدبخت من می افتد…چقدر دوست دارم حداقل آرزوها و امیدها و افقهای آبی را با همکارانم تقسیم کنم.
یک روال جدید ایجاد شد: یک پیاده روی کوتاه تا بانک، یک روز کامل ورق زدن کاغذها و گاهی اوقات سفر خانوادگی به ساحل. او می گوید:”زندگی من مانند شنهای یک ساعت شنی در دستانم روان بود…تمام آن عمر گرانبها. تمام آن شادی و قدرت ارزشمند.. از باریکه ساعت عبور می کرد و از بین می رفت.”او بین عشق به خانواده و آزادی دچار دوگانگی شده بود.”من مانند یک گرگ هستم. نمی توانم به زنجیر بسته شده باشم. راه آزادی بسیار طولانیست و این تنها اولین نبردهای یک جنگ طولانی بود.”
مانند بسیاری از کوهنوردان اسلوونیایی، امیدها و رویاهای او بسیار فراتر از پنجره زشت دفترش، فراتر از کوههای آلپ جولیان، تا هیمالیا جایی که ماجراهای بزرگی در انتظارش بود، پیش رفت. قرار بود او خودش را در میان کوهنوردان برآمده از ویرانه های جنگ جهانی دوم که شاهد تولد یوگسلاوی سوسیالیستی بودند قرار دهد. نسلی که برای درک شعارهای ایدئولوژیک در حال تغییر پیرامون خود تلاش می کرد. بسیاری از آنها تمایل به آزادی را با اتکا به شبکه سوسیالیستی که در نهایت صعود را برایشان امکان پذیر می کرد، تعدیل کردند.
در میان آنان سرپرست اکسپدیشن آلس کوناور بود که در سال 1962 به هیمالیا رفته بود و اهداف جدید بلندپروازانه ای را برای هموطنانش جستجو می کرد. او در سال 1972 یک اعزام به رخ جنوبی ماکالو داشت که موفقیت آمیز نبود. در سالهای بعد سایر کوهنوردان از جمله مسنر مسیر کوناور را امتحان کردند اما هیچ کس به منتهی الیهی که او رسیده بود، دست نیافت. او در سال 1975 با یک تیم 21 نفره از جمله نیج مجددا به ماکالو بازگشت.
آنها یک ماه در قسمت جنوبی فعالیت کردند. ثابت کشی و برپایی کمپها انجام شد. وسایل، تجهیزات و کپسولهای کمکی به کمپهای بالاتر منتقل شدند. اما ریزش سنگ و بهمن و باد آسیب دیدند. سراوف و مانفردا اولین تلاش قله را در 6 اکتبر آغاز کردند اما به دلیل آسیب سیستم اکسیژن تنها سراوف از اکسیژن استفاده کرد. آنها با درک اینکه مانفردا تا جایی که می تواند سراوف را همراهی کند، حرکت کردند. سپس به کمپ آخر رسیده و منتظر ماندند. در ارتفاع 8200 متر مشخص شد که مانفردا به عقب برنمی گردد. نهایتا مانفردا 45 دقیقه دیرتر از سراوف به قله رسید و آنان اولین صعود رخ جنوبی ماکالو را به انجام رساندند.
کوناور بلافاصله سه کرده دیگر را به حرکت درآورد. زاپلوتنیک و همطنابهایش در نوبت بعدی قرار گرفتند. اما آنان هم با مشکلات مربوط به اکسیژن مواجه شدند. واضح بود که تنها 2 نفر از 4 نفر می توانستند تلاش جدی برای قله داشته باشند. وقتی دانیلو پیشنهاد کناره گیری داد و تجهیزاتش را به زاپلوتنیک سپرد او مغموم شد…او حس می کرد که دن حق بیشتری دارد چرا که از او بزرگتر است و احتمال شانس دیگری مثل این به دست نخواهد آورد…
زاپلوتنیک و یانکو آزمن به قله رسیدند و پس از آنها ایوک کوتنیک و ویکی گروسل در 10 اکتبر صعود کردند. یک روز بعد یانز دووزان و زوران بسلین صعودشان را شروع کردند. دوزان به سلامت صعود کرد و فرود آمد، اما بسلین درست زیر قله سقوط کرده و البته به شکل قهرمانانه ای نجات یافت که منجر به از دست دادن انگشتان دست و پا برای هر دو شد. اولین سفر زاپلوتنیک به هیمالیا یک تجربه سخت بود. اولین صعود از یک جبهه دشوار در یک قله 8000 متر. او بعدا نوشت:
بی قراری جاودانه کوههای مرتفع، جریان طبیعی زندگی که تقریبا فراموشش کردیم، به آرامی به شما غلبه می کند…این زمانی است که متوجه می شوید این مسیرهای تنهایی مدامم شما را به بلندترین قلل می رساند.
البته آنچه بیشتر در وجودش باقی ماند، احساس وفاداری بود:
تصاویری از ماکالو جلوی چشم من می درخشد. دیواره، به سوی آسمان اوج می گیرد. کوله های سنگین، کیلومترها طناب ثابت، طوفان برف و رنجی که دوستانم می برند…من به طور فزاینده ای می فهمم که دوستی بسیار بیشتر از موفقیت ارزش دارد. دوستان باقی مانده اند و همه چیز دیگر به تاریخ پیوسته است.
دو سال بعد مجددا زاپلوتنیک به کوههای بلند و این بار به قلب بالیستان، قراقوروم رفت:
جایی در سمت شرق، پس از روزها و هفته ها رانندگی در جاده های بیابانی گرم، خشک و غبارآلود، زمین آسمان را لمس می کند. در جایی سرزمینی وجود دارد که یخچالهای سیاه دره های عمیقی را در میان برج های گرانیتی عمودی حک کرده اند.. ستارگان در حال سقوط را شمارش می کنید در حالی که باد آرام آرام شما را با ماسه های شناور در خود شما را می پوشاند.
آنها یک گروه کوچک نه نفری از روستایی در نزدیکی اتریش با حداقل تجهیزات و بدون اکسیژن کمکی بودند و باربر ارتفاع هم در کار نبود. هدفشان صعود به مسیر صعود نشده جنوب غربی گاشربروم یک. این تیم شامل اندره استرمفل کوهنورد جوان از شهر کرنج در نزدیکی روپا می شد. استرمفل و زاپلوتنیک اغلب با هم صعود می کردند و با هم معاشرت داشتند.
تیم با یک کامیون و ون قرضی، یازده روز در بلغارستان، ترکیه، ایران، افغانستان و پاکستان به پیش رفت. آنها با گذر از 7000 کیلومتر، گرد و غبار در گرمای شدید به حال خفگی رسیده بودند. جای خوابشان برای این شبها در کنار جاده و با گوش نوازی غرش شبانه کامیونها بود. در پایان راهپیمایی 9 روزه تیم، هرم صخره ای باریکی ظاهر شد که در زیر نور خورشید می درخشید: گاشربروم یک و مسیر صخره ای جنوب غربی. هم طناب زاپلوتنیک دراگو برگر بود. زاپلوتنیک می گوید:”من هرگز نمی توانم با مردی فقط به عنوان یک کوهنورد صعود کنم، در حالی که یک دوست واقعی نباشد.” هر دوی آنها به این صعود به عنوان نوعی مشق نگاه می کردند، شاید که برای سفرهای آینده اورست انتخاب شوند.
سپس پیکربندی تیم تغییر کرد. یک کوهنورد در ارتفاع به کمک برگر نیاز داشت و در نتیجه لونکار از آندره استرمفل 20 ساله خواست تا با زاپلوتنیک تا کمپ 2 صعود کند. همه فهمیدند که اولین تلاش توسط این تیم دو نفره برای قله انجام خواهد شد. نیج همانطور که به کوه در حال غروب می نگریست در ذهنش غوطه ور بود: هیجان در مورد احتمال صعود دوست جوانش به اولین 8000 متری خود و وحشت از 1200 متری که بین آنها تا قله باقی مانده بود.
دو روز بعد آنها در کمپ 3 بودند. رنگ خاکستری سپیده صبح چادر را پوشانید و به آنها نوید صبح را داد. باد شدید دیواره های نایلونی را در هم می کوبید. آنها سپس با لباس اضافی، دوربین، پرچم و بدون طناب راهی شدند. ایمنی در سرعت وجود خواهد داشت. در کوله نیج یک فیل پلاستیکی کوچک بود که پسرانش به او داده بودند. این طلسم خوش شانسی او بود.
به محض اینکه زاپلوتنیک و همطنابهایش چادر را ترک کردند، ابرهای سیاه به کوه غلتید و دید آنها را به شدت کاست. مه غلیط آنها را فرا گرفته بود، در حالی دانه های برف دور سرشان می چرخید. باد شدیدتر شد و آنها را به سمت پایین هل می داد. همه چیز در یک دیوار خاکستری رنگ ادغام شده بود. استرمفل یک قدم عقب تر از زاپلوتنیک حرکت می کرد. آنها مانند روباتها حرکات را تکرار می کردند: تکیه به تبر، قدم برداشتن در میان خستگی…افکار زاپلوتنیک بازهم به طرز خطرناکی سرگردان شده بود:
درخانه الان خانه ساعت 6 صبح است و بچه تازه به مهد کودک می روند. وقتی در کوه هستم افکارم همیشه به سمت خانه می رود، اما وقتی در خانه هستم، ذهنم در کوه است.
تا ظهر تقریبا کار تمام شده بود. آنها پرچمهایشان را از کوله ها بیرون آورده و به تبریخهاشان بستند و چند قدم باقیمانده تا قله را طی کردند. ابرها برای لحظه ای از هم پاشید و سپس مه دوباره همه جا را فرا گرفت. سپس راه بازگشت را در پیش گرفته و خود را درون چادر انداختند. صدایی از بیرون آمد. برگر، همطناب اصلی زاپلوتنیک به تنهایی از کمپ 3 صعود کرده بود. او منتظر بود تا کرده بعدی از کمپ 3 برسد و با هم قله را صعود کنند.
صبح غم انگیزی طلوع کرد. باد حتی شدیدتر از دیروز بود. زاپلوتنیک گفت:”دراگو، با ما فرود بیا”
برگر پاسخ داد:”نه من یکی دو روز منتظر می مانم. هوا بهتر خواهد شد. من غذا دارم”
استرمفل و زاپلوتنیک به دروه مه در غلتیدند و به سمت پایین راه افتادند. پس از شش ساعت آنان به کمپ 3 رسیده بودند. پس از قدری استراحت مسیر کمپ 1 را در پیش گرفته و تقریبا در تاریکی خودشان را به کمپ 1 رساندند. روز بعد نیز پس از حرکت در روی یخچال طبیعی به کمپ اصلی رسیدند. آنجا متوجه شدند که نفرات کمپ 3 هم در حال فرود هستند. هیچ کس نمی دانست دراگو هم به پایین برمی گردد یا نه….
پس از 2 روز، کوهنوردان کمپ اصلی تلاش برای جستجوی دراگو برگر را آغاز کردند اما ناامیدکننده بود. آنها بیش از حد خسته بودند. بیسیم روشن بود، اما همه می دانستند هیچ پیامی از برگر وجود نخواهد داشت.
تا شش روز بعد برف بارید. شش روز برای نشستن. کاملا ناتوان. زاپلوتنیک متوجه شد که کوه تبدیل به مقبره برگر شده است. او نوشت:”هیچ صعودی ارزش هدر دادن زندگی را ندارد””من این را در حالی می گویم که در جای گرم و نرم نشسته ام و بغض گلویم را می فشارد. اما در بالای کوه دقیقا همانکاری را انجام می دادم که دراگو انجام داد. رها کردن یک هدف بسیار دشوارتر از رسیدن به آن است.”
زاپلوتنیک به خاطر عملکردش در گاشربروم به برنامه اورست دعوت شد. بلندپروازانه ترین برنامه اسلونیایی ها در هیمالیا. صعود مسیر مستقیم غربی اورست که پیش از آن بکر باقی مانده بود.
باد بی امان روی خط الراس می وزید و ریه آنها را با کریستالهای برف و یخ به خفگی میرساند. در نزدیکی کمپ 5 آنقدر شدتش زیاد بود که تیم تقریبا مجبور به خزیدن شده بود. آنها سرانجام به کمپ 4 عقب نشینی کردند، جایی که توانستند در چادر جمع شوند. همان شب، زاپلوتنیک تصمیم گرفت که اورست آخرین قله او باشد. در چند لحظه بعد، خودش فهمید که این درست نخواهد بود و تنها خودش را گول می زند. او بعدا نوشت:”راه من بی پایان است.” آنها به کمپ اصلی عقب نشینی کردند تا دوباره خودشان را سازماندهی کنند.
در 13 می، زاپلوتنیک و آندره و مارکو استرمفل به کمپ 5 بازگشتند. عوامل زیادی نتیجه این صعود را تعیین خواهد کرد: آمادگی جسمانی، قدرت، آب و هوا، بیماری و تجهیزات. در مسیر مستقیم غربی اورست، این تجهیزات بود که آنها را ناامید می کرد. عصر قبل از شرکت در صعود قله، آنان لیوان چایشان را نوشیدند و به آرامی در مورد صبح صحبت کردند. هوا به شدت سرد بود، باد ملایمی صدای خش خش چادر را در می آورد. آنها داخل کیسه های خود فرو رفتند، ماسک های اکسیژن را زدند و دستگاه را برای نیم لیتر اکسیژن در دقیقه تنظیم کردند.
شروع حرکت 5 صبح بود. در طول شب، سیستم اکسیژن مارکو استرمفل خراب شده بود و او اکنون از دستگاه تنفس پشتیبان خود استفاده می کرد. اکنون هر دو در حال استفاده از اکسیژن کمکی بودند.
زاپلوتنیک جلو بود که آندره صدا کرد. ونتیلاتور پشتیبان مارکو نیز خراب شد. آندره در حال تماشای فرود برادرش اعتراف کرد:”من علاقه ام به قله را از دست دادم و به دنبال راهی برای پایین آمدن بودم” زاپلوتنیک که قدری عصبانی شده بود تبر خود را به سنگ کوفت به سمت بالا حرکت کرد و آندره استرمفل درست پشت سرش ایستاد. آنها در حال پیشرفت سریع بودند که ناگهان صدای خش خش بلندی شنیده شد: ونتیلاتور پشتیبان استرمفل هم خراب شده بود. آخرین پشتیبان هم استفاده کردند و آنهم از کار باز ایستاد!!
زاپلوتنیک هواکش معیوب را بازکرده و به پایین پرتاب کرد. “آندره دریچه و بطری های من را بگیر!”او فریاد زد”تو با اکسیژن جلوتر از من برو و من بدون اکسیژن پشت سرت حرکت می کنم”
استرمفل قبول نکرد.
زاپلوتنیک گفت:”پس من به تنهایی صعود می کنم.؟
استرمفل التماس کرد:”نه نمی توانی”
اما زاپلوتنیک قصد توقف نداشت. او آماده بود تا هر نوع ایثاری برای صعود انجام دهد. در یک لحظه شاید شانسی، زاپلوتنیک دستگاه تنفس را به بطری استرمفل وصل کرد و روی آن تف کرد، تا میزان نشتی را ارزیابی کند. اما با شگفتی صدای خش خش کم شد. او متوجه شد که بزاقش روی نشتی یخ زده و جلوی بیرون رفتن هوا را گرفته است. آنها به سمت تنوره عمودی ادامه دادند که به لطف مانفردا ثابت کشی شده بود. زاپلوتنیک یومارش را به طناب پوشیده از یخ وصل کرد و اکسیژن را روی 4 لیتر در دقیقه تنظیم نمود. مثل یک اسب مسابقه نفس نفس می زد و خودش را بالا می کشید. استرمفل هم او را دنبال می کرد.
در بالای تنوره، اکنون روی خط الراس باد بود که بر آنان می کوفت. در زیر آنها رودخانه ی وسیعی از یخ وجود داشت که کم غربی را تشکیل می دهد. فراتر از نوپتسه، دشت های هند در دوردست می درخشیدند. آنان یال تیز را در پی گرفته و به نوار زرد رسیدند: یک لایه برجسته صخره ای که اورست را در 8200 تا 8600 احاطه کرده است. زاپلوتنیک پس از آن را به خوبی به یاد نمی آورد اما به یاد دارد که همه چیز برای مدتی آسانتر شد. و اینکه پس از نوار زرد، نوار صخره ای خاکستری قرار داشت. در انتهای این نوار نیز شیب به شدت افزایش پیدا کرده بود.
پس از دو سقوط روی طناب (ابتدای داستان) زاپلوتنیک زمان را پرسید.
استرمفل پاسخ داد:”یازده و چهل و پنج”
زاپلوتنیک پاسخ داد:”دیر شده است””خیلی دیر. ما خیلی آهسته حرکت می کنیم”
زاپلوتنیک برای سومین تلاش خود در پله سنگی یک گیره کوچک را با دست گرفت و پای خود را در یک حفره صخره ای قرار داد. با خودش گفت”آرام باش. آرام باش.” هنوز قدرت زیادی داری. هنوز تمام نکرده ای” سپس یک میخ دیگر در شکافی کم عمق.. حالا نوبت استرمفل بود که صعود کند.
زاپلوتنیک می توانست وزن کامل استرمفل را روی طناب هنگام کشش احساس کند. داشت صعود می کرد. با وحشت به میخ نگاه کرد که زیر کج شده است. سی و پنج سال بعد، استرمفل وقتی آن لحظه را به خاطر می آورد، می خندد”خوب بود که در مورد آن میخ بد چیزی نمی دانستم”
استرمفل ادامه داد و آنها به زودی بالای باند خاکستری رسیدند.
آنان در پیچ و تاب مسیر راه خود را به بالا بازکردند و در نهایت در میان مه به قله رسیدند. همدیگر را در آغوش کشیده و بر شانه های یکدیگر زدند. ماسکها را برداشته و روی برف نشسته بودند. حالا چی؟ خالی از همه استرس ها، فقط نشسته بودند. سپس زاپلوتنیک به یاد می آورد: بیسیم..
“سلام، سلام ما در قله هستیم!”
خروش بیس کمپ را فرا گرفت…
آنان تصمیم گرفتند از دهلیز هورنباین فرود بیایند. همان جاییکه تام هورنباین و ویلی آنسلود در سال 1963 در اولین تراورس کوه از آن بالا رفته بودند. از این راه می توانستند از مسیر راحت تری خود را به کمپ 4 برسانند. جاییکه هم تیمی ها منتظرشان بودند. زاپلوتنیک راه بازگشت در پیش گرفت و یک سنگ بولدری پایین رفت. استرمفل هم او را دنبال می کرد که ناگهان کوله اش به سنگی گیر کرده و سپس…
“آندره ترمز کن…”
پس از 50-60 متر سقوط، استرمفل کلنگش را با تمام قدرت درون برف کوبید. سپس زاپلوتنیک خودش را به وی رساند:”حالت خوبه”
استرمفل سرش را بلند کرد و ایستاد. ظاهرش بد نبود. او به یاد می آورد:”آنقدر برای ترمز کردن انرژی گذاشتم که برای پانزده دقیقه نمی توانستم صحبت کنم” او توضیح داد:”من هیچ دردی احساس نمی کردم. اما بیش از حد نفس کشیده بودم”
نهایتا ازمیان تاریکی و ترس، در ساعت 9 و نیم شب چراغهای کمپ 4 را دیدند. هم تیمی های آنها به استقبالشان آمدند و ناگهان گرما، چای و دوستی… در نهایت یک تیم دیگر از این گروه نیز موفق به صعود قله شدند که البته یک شبمانی در 8300 متری نیز جایزه آنها بود!
اکسپدیشن به پایان رسید.
وقتی زاپلوتنیک وارد فرودگاه لیوبلیانا شد، مادرش او را در آغوش گرفت. او گریه می کرد…زاپلوتنیک فکر می کرد که شاید اورست مهمترین صعودش باشد، اما می دانست که این آخرین صعود او نیست. او نوشت:
و اینگونه است که کوهنوردی به زندگی من تبدیل شد. این راه به جایی بر نمی گردد مگر به آغاز و من آموخته ام که یک لحظه به محض تجربه شدن به تاریخ می پیوندد. زندگی ما اینگونه است. پر از شادی. پر از غم. پر از حسرت. پر از موفقیت و ناامیدی. اینطوری پیر میشویم.
اکسپدیشن های یوگوسلاوی به هیمالیا با تغییر دادن استانداردها و محدوده های بقا ادامه یافت: رخ جنوبی لوتسه 1981، رخ جنوبی دائولاگیری 1981،رخ جنوبی آناپورنا 1983 و…هنگامی که زاپلوتنیک و گروسل برای پیوستن به اکسپدیشن ماناسلو دعوت شدند، هیچ کدام نتوانستند مقاومت کنند.
در 19 آوریل 1983، تیم در کمپ اصلی تجمع کرد تا 31 تولد نیج را جشن بگیرد. 9 روز بعد، در بالای کوه، گروسل قدری بالاتر از زاپلوتنیک و دو نفر دیگر بود که صدای ترک شنید. چند قطعه یخ و برف شکست و حجم زیادی بر سر آنان فرود آمد. گروسل و همطنابش به سرعت پایین رفتند. یکی از سه نفر زنده ماند. یکی هرگز پیدا نشد و زاپلوتنیک مرده بود.
در سراسر اسلوونی مردم از مرگ او شوکه شده بودند. کوهنوردان از اندوه خود احساس نابودی می کردند. زاپلوتنیک همطناب و دوستشان بود. اما بیشتر از این، او صدای آنها بود. او رویاهای آنها، ترسشان و تردیدهای آنها را درک کرده بود. این احساسات را با نوشتن خود برای آنان بیان کرد. از دست دادن او مانند از دست دادن بخشی از خودشان بود. آندره استرمفل احساس کرد که قطب نمای کوهنوردی با مرگ زاپلوتنیک ناپدید شده است. او به یاد می آورد:”احساس می کردم گم شده و تنها هستم” “وقتی نیج کشته شد خانه تجربیات من خراب شد…من برای ساخت خانه به یک سال یا بیشتر زمان نیاز داشتم. اما هرگز به اندازه قبل خوب نبود.”
موجکا زاپلوتنیک بیست و نه ساله بود که شوهرش در ماناسلو کشته شد. او با سه پسر جوان، سرانجام دوباره با همنورد و دوست نیج ازدواج کرد. در سال 1996 وی با ویکی گروسل و پسرانش به پای ماناسلو رفتند تا صلیب یادبود نیج را ببینند. پسر کوچک نیج فریاد زد:”پدرم پادشاه بود. فقط ببینید چه زمینی را برای قبرستان خود انتخاب کرده است. آنجا بود که آنها فهمیدند پدرشان به چه چیزی دل بسته بود.”
درک زاپلوتنیک از زندگی به عنوان یک کوهنورد، نویسنده و مرد خانواده بی نظیر بود. نبردهای درونی و آسیب پذیریش بخشی از چیزی بود که او را مانند بقیه انسان ها نشان می داد.
زمانی که در ماناسلو بود، روی دومین کتاب خود به نام پیتر سیمسن کار می کرد. شخصیت اصلی، متناوبا معلم و شاگرد، شخصیت دیگر زاپلوتنیک و حتی شبیه به او با چهره ای استخوانی، پهن و لبخندی دندانه دار بود. مسافری بی دلیل، او را با صدای درونی هدایت می کرد که گهگاه تبدیل به فریاد میشد:”من به آزادی محکوم شده ام، آنقدر آزاد که حتی در میان انبوه افرادی که دوستم دارند و کسانی که به من اهمیت نمی دهند، همچنان به تنهایی ادامه می دهم…”
در 6 فوریه 2006، صدای درونی جاکا پسرش نیز به او رسید. خودکشی وی تقریبا برای خانواده غیرقابل تحمل بود.
موسیقیدان لئونارد کوهن یک بار نوشت که”هر هنرمندی که به خود وفادار بماند، خودش تبدیل به یک اثر هنری میشود” در طول زندگی مختصر و خیره کننده نیج زاپلوتنیک، هزینه وفادار ماندن او به راه زیاد بود. او برای از دست دادن دوستانش در کوه عزادار شده بود. او با تنهایی و انزوا دست و پنجه نرم کرده بود و باعث رنجش خود و اطرافیانش شده بود. نیج در پات نوشت:”کوهنوردی مانند هنر است. شما تمام نیروی خود، تمام روح خود را در کار خود قرار داده اید. همه چیز را فراموش می کنید.” این رویکردی بود که فضای کمی برای سازش، وسعت یا تعادل در زندگی او باقی گذاشت.
او کسی بود که دایما در حال حرکت بود و خود را متحول می کرد. چیزی که بسیاری از مردم بارها سعی کرده اند تا از آن فرار کنند. در تمام این این موارد، زاپلوتنیک هرگز از این باور که مسیر کوهنوردی به اندازه خود قله مهم است، دست نکشید. به قول او کسی که به دنبال هدفی است پس از رسیدن به آن خالی می ماند. اما کسی که راه را پیدا کرده است، هدف را درون خود حمل می کند.
چقدر این پست مفید بود؟
ستاره چپ بیشترین امتیاز
میانگین امتیاز 0 / 5. تعداد آرا: 0
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
2 نظر در “نیج زاپلوتنیک، شاعر کوهستان”
شاید بهترین مقاله موج کوه بود.
از نظر ما هم این بهترین مقاله ای بود که ترجمه و ویرایش شده است. درود بر شما.