بر اساس داستان های شاهنامه مرداس، پادشاهی درستکار و نیک اندیش بود. اهریمن بارها تلاش کرد تا وی را از راه راست منحرف کند اما پیروز نشد. روزی از روزها اهریمن خود را به شکل جوانی زیبا درآورده و راهی قصر مرداس شد که با پسر وی ضحاک آشنا گردید.
این آشنایی به فریب ضحاک توسط اهریمن ختم شد که نهایتا باعث شد ضحاک دست به قتل پدر زند.
ضحاک به جای پدر خود تکیه بر تخت زد ولی هیچ یک از خصوصیات والای مرداس را نداشت.
ایرانیان که از ستم های جمشیدشاه به تنگ آمده بودند به نزد ضحاک رفته و او را به شاهی برگزیدند. و این آغاز دوره تاریک حکمرانی ضحاک بر ایران زمین بود.
پیشنهاد ویژه موج کوه برای امروز!
-
کوله پشتی 45+5 لیتری SALEWA
نمره 3.00 از 5۲.۸۹۸.۰۰۰ تومان
در همین دوران ضحاک به دنبال آشپزی برای جشن ها و ضیافت های خود بود. پس اهریمن خود را به شکل آشپز درآورده و با پختن غذاهای رنگارنگ مهر خود را در دل ضحاک جای داد.
روزی ضحاک آشپز را فراخواند تا از وی تقدیر کند و از او آرزویی خواست تا برآورده سازد.
اهریمن هم که منتظر فرصت بود، گفت: تنها آرزوی من شادی شماست و آرزو دارم شانه های شما را ببوسم تا محبتم را نشان دهم. با بوسیدن شانه های ضحاک توسط اهریمن دو مار به جای بوسه ها ظاهر شدند و همان لحظه آشپز ناپدید شد.
ضحاک دستور داد که مارها را از ریشه ببرند اما فایده ای نداشت. سپس اهریمن خود را به شکل حکیمی درآورده و نسخه ای دردناک برای ضحاک تجویز کرد. او گفت که این مارها با خوردن مغز جوانان ایران روز به روز ضعیف تر می شوند. چنین شد که ضحاک هر روز دو انسان را سربرید تا به مارهای خود غذا بدهد.
این اشاره جالب فردوسی درباره ادامه ظلم به واسطه از بین بردن و انحطاط مغز انسان هاست.
فهرست مطالب
Toggleقیام مردم
ضحاک در سالهای پایانی حکومت سیاه خود طوماری شکل داد که در آن وی به عنوان دادگرترین پادشاه جهان شناخته شده بود. کاوه آهنگر که فرزندش طعمه مارهای ضحاک شده بود، طومار را پاره کرد و به میان بازار رفت و پیش بند چرمی خود که ما به عنوان درفش کاویانی میشناسیم را بر سر چوب زد و مردم را برای دادخواهی از ضحاک فراخواند.
باشگاه ورزشی موج
فریدون، قهرمانی که پدرش نیز بدست ضحاک به قتل رسیده بود بر علیه او قیام کرد و او را شکست داد و مردم بینوا را نجات بخشید و اینچنین بود که اهریمن ناامید و غمگین شد .
چنین شد که ضحاک به دست فریدون شکسست خورد و در دماوند اسیر گردید تا نتواند به ظلم و ستم خود ادامه دهد.
داستان فریدون و ضحاک در شاهنامه فردوسی
سپاه فریدون چو آگه شدند | همه سوی آن راه بیره شدند | ||
ز اسپان جنگی فرو ریختند | بدان جای تنگی بر آویختند | ||
همه بامِ و در مردم شهر بود | کسی کش ز جنگآوری بهر بود | ||
همه در هوای فریدون بُدند | که از جور ضحاک پرخون بدند | ||
ز دیوارها خشت و از بام سنگ | بکوی اندرون تیغ و تیر خدنگ | ||
ببارید چون ژاله ز ابر سیاه | کسی را نبُد بر زمین جایگاه | ||
بشهر اندرون هر که برنا بُدند | چو پیران که در جنگ دانا بدند | ||
سوی لشکر آفریدون شدند | ز نیرنگ ضحاک بیرون شدند | ||
ز آواز گردان بتوفید کوه | زمین شد ز نعلِ ستوران ستوه | ||
بسر بر ز گرد سپه ابر بست | بنیزه دلِ سنگ خارا بخست | ||
خروشی برآمد ز آتشکده | که بر تخت اگر شاه باشد دده | ||
همه پیر و برناش فرمان بریم | یکایک ز گفتار او نگذریم | ||
نخواهیم بر گاه ضحاک را | مر آن اژدهادوش ناپاک را | ||
سپاهی و شهری بکردار کوه | سراسر بجنگ اندرون همگروه | ||
ازان شهر روشن یکی تیره گرد | برآمد که خورشید شد لاجورد | ||
پس از رشک ضحاک شد چارهجوی | ز لشکر سوی کاخ بنهاد روی | ||
بآهن سراسر بپوشید تن | بدان تا نداند کس از انجمن | ||
برآمد یکایک بکاخ بلند | بدست اندرون شست یازی کمند | ||
بدید آن سیه نرگس شهرِناز | پر از جادوئی با فریدون براز | ||
دو رخساره روز و دو زلفش چو شب | گشاده بنفرینِ ضحاک لب | ||
بدانست کان کار هست ایزدی | رهائی نیابد ز دستِ بدی | ||
بمغز اندرش آتش رشک خاست | بایوان کمند اندر افکند راست | ||
نه از تخت یاد و نه جان ارجمند | فرود آمد از بام کاخ بلند | ||
بچنگ اندرون آبگون دشنه بود | بخون پری چهرگان تشنه بود | ||
ز بالا چو پی بر زمین بر نهاد | بیامد فریدون بکردار باد | ||
بدان گرزه گاو سردست برد | بزد بر سرش ترگ او کرد خرد | ||
بیامد سروش خجسته دمان | مزن گفت کو را نیامد زمان | ||
همیدون شکسته بهبندش چو سنگ | بهبر تا دو کوه آیدت پیش تنگ | ||
به کوه اندرون به بود بند اوی | نیاید برش خویش و پیوند اوی | ||
فریدون چو بشنید ناسود دیر | کمندی بیاراست از چرم شیر | ||
به بندی ببستش دو دست و میان | که نگشاید آن بند پیلِ ژیان | ||
نشست از بر تخت زرین اوی | بیفگند ناخوب آئین اوی | ||
بفرمود کردن بدر بر خروش | که هر کس که دارید بیدار هوش | ||
نیاید که باشید با ساز جنگ | نه زین باره جوید کسی نام و ننگ | ||
سپاهی نباید که با پیشهور | بیکروی جویند هر دو هنر | ||
یکی کارورز و یکی گرزدار | سزاوار هر کس پدیدست کار | ||
چو این کار او جوید او کار این | پر آشوب گردد سراسر زمین | ||
به بند اندرست آنکه ناپاک بود | جهان را ز کردار او باک بود | ||
شما دیر مانید و خرّم بوید | برامش سوی ورزشِ خود شوید | ||
وزان پس همه نامدارانِ شهر | کسی را که بود از زر و گنج بهر | ||
برفتند با رامش و خواسته | همه دل بفرمانش آراسته | ||
فریدونِ فرزانه بنواختشان | ز راه خرد پایگه ساختشان | ||
همی پندشان داد و کرد آفرین | همی یا دکرد از جهان آفرین | ||
همی گفت کین جایگاهِ منست | بفال اخترِ بختتان روشن است | ||
که یزدان پاک از میان گروه | برانگیخت ما را ز البرز کوه | ||
بدان تا جهان از بدِ اژدها | بفرِّ من آمد شما را رها | ||
چو بخشایش آورد نیکی دهش | به نیکی بباید سپردن رهش | ||
منم کدخدای جهان سر بسر | نشاید نشستن ییک جای بر | ||
وگرنه من ایدر همی بودمی | بسی با شما روز پیمودمی | ||
مهان پیش او خاک دادند بوس | ز درگاه برخاست آوای کوس | ||
همه شهر دیده بدرگاه بر | خروشان بدان روز کوتاه بر | ||
که تا اژدها را برون آورید | به بندِ کمندی چنان چون سزید | ||
دمادم برون رفت لشکر ز شهر | و زان شهر نایافته هیچ بهر | ||
ببردند ضحاک را بسته خوار | به پشت هیونی برافکنده زار | ||
همی راند زینگونه تا شیرخواان | جهان را چو این بشنوی پیر خوان | ||
بسا روزگارا که بر کوه و دشت | گذشت است و بسیار خواهد گذشت | ||
بدان گونه ضحاک را بسته سخت | سوی شیرخوان برد بیدار بخت | ||
همی راند او را بکوه اندرون | همی خواست کارد سرش را نگون | ||
بیامد هم آنگه خجسته سروش | بخوبی یکی راز گفتش بگوش | ||
که این بسته را تا دماوند کوه | ببر همچنین تازیان بی گروه | ||
مبر جز کسی را که نگزیردت | بهنگام سختی به بر گیردت | ||
بیاورد ضحاک را چون نوند | بکوهِ دماوند کردش به بند | ||
چو بندی بران بند بفزود نیز | نبود از بدِ بخت مانیده چیز | ||
ازو نامِ ضحاک چون خاک شد | جهان از بد او همه پاک شد | ||
گسسته شد از خویش و پیوند اوی | بمانده بکوه اندرون بند اوی | ||
بکوه اندرون جای تنگش گزید | نگه کرد غاری بُنش ناپدید | ||
بیاورد مسمارهای گران | بجای که مغزش نبود اندران | ||
فرو بست دستش بران کوه باز | بدان تا بماند بسختی دراز | ||
بماند او برین گونه آویخته | وزو خونِ دل بر زمین ریخته | ||
بیا تا جهان را به بد نسپریم | بکوشش همه دست نیکی بریم | ||
نباشد همی نیک و بد پایدار | همان به که نیکی بود یادگار | ||
همان گنج و دینار و کاخ بلند | نخواهند بُدن مر ترا سودمند | ||
سخن ماند از تو همی یادگار | سخن را چنین خوار مایه مدار | ||
فریدون فرّخ فرشته نبود | ز مشک و ز عنبر سرشته نبود | ||
بدا در دهش یافت آن نیکوئی | تو داد و دهش کن فریدون توئی | ||
فریدون ز کاری که کرد ایزدی | نخست این جهان را بشست از بدی | ||
یکی پیشتر بندِ ضحاک بود | که بیدادگر بود و ناپاک بود | ||
و دیگر که کین پدر بازخواست | جهان ویژه بر خویشتن کرد راست | ||
سه دیگر که گیتی ز نابخردان | بپالود و بستد ز دستِ بدان | ||
جهانا چه بدمهر و بدگوهری | که خود پرورانی و خود بشکری | ||
نگه کن کجا آفریدون گرد | که از پیرِ ضحاک شاهی ببرد | ||
به بُد در جهان دیگری را سپرد | بجز حسرت از دهر چیزی نبرد | ||
چنینیم یکسر کِه و مِه همه | تو خواهی شبان باش خواهی رمه |
چقدر این پست مفید بود؟
ستاره چپ بیشترین امتیاز
میانگین امتیاز 3.5 / 5. تعداد آرا: 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.